گوش دخملی
سلام عزیزم وقت نکردم زودتر بنویسم الانم که دارم میتایپم رو پام هستی میخوای بخوابی هم لالایی
میخونم هم مینویسم
روز سه شنبه22 مرداد برای ناهار مهمون داشتیم (عمه من و دختر عمه ها و پسر عمه و
خانمش و پسر گلشون حسین که 1 ماه و 10 روز از شما بزرگتره ) کلی به مامان خوش گذشت
آخه من خیلی دوسشون دارم هر وقت دختر عمه هامو میبینم
کلی باهم میگیمو میخندیم خیلی مهربونن شما هم بزرگ بشی مهربونیشونو درک میکنی
غروب شد و هر کاری کردیم که شام بمونن نموندن زودی رفتن اونا که رفتن مادر جون(مامان
بابا) پیشمون بود گفت میخوای تا من اینجام بریم گوش
حنانه رو سوراخ کنیم من اصلا دلم نمیومد ولی خوب بالاخره باید این کارو میکردیم خوب
هرچی زودتر کم تر تذیت میشدی از طرفی هم گفتم حالا که مادر جون هست بهتره اون نگهت
داره من که دلشو ندارم
خلاصه اینکه آماده شدیمو رفتیم درمانگاه نزدیکمون اولین نفرم رفتیم داخل با آقای دکتر سلام
علیک کردیم (دکتر مهربون و شوخیه قبلا هم اونجا رفته بودم)با لبخند یه خودکار داد به من
هیچی هم نگفت گفتم خودکار برا چی گفت هر جا که دوست داری علامت بزن با گمک خانم
منشی با خودکار رو گوشات دوتا نقطه گذاشتیم
آقای دکتر گفت کی نهش میداره به مادر جون گفتم نشست سر صندلی و بغلت کرد نمیدونم
فهمیده بودی آخه بی تابی میکردی من به آقای دکتر گفتم بی حسی نمیزنین یه نگاهی بهم
کرد و گفت نه درد نداره که فقط بچه ها از این صداش میترسن من گفتم مگه میشه وسایشو
آماده کرد
اومد که گوشتو سوراخ کنه
من خیلی بی تاب بودم دستگاهه یه تق کرد و تو هم جیییییییییییییییییییغغغغغغغغغغغ سریع
بغلت کردمو باهات حرف میزدم و قربون صدقت میرفتم اصلا هم حواسم به بقیه نبود تو نگو
دکتر و منشیش دارن میخندن (مگه خنده داره آخهههههههههه)
دکتره میگفت یکی باید مامانشو نگه داره با خنده هههههههههههه
منم منم بغلت کرده بودمو در گوشت باهات حرف میزدم دکتر گفت یکیش مونده ها گفتم تا
آمادش کنید من آرومش کنم
عزیز دلم آروم شدی اما تا گذاشتمت بغل مادر جون دوباره شروع کردی اون یکی رو هم زد
دوباره جییییییییییییغغغغغغغغغغغ گرفمت بغلم دکتر گفت ببرش بیرون هوای آزاد کلی باهات
حرف زدمو ................................ آروم شدی رفتم از آقای دکتر و منشیش تشکر کردم و
اومدیم
بیرون گذاشتیمت توی کالسکت راه افتادیم اخمات تو هم بود تا کم کم خوابت برد رفتیم دارم
خونه چمادی که دکتر گفت و گرفتیم رفتیم خونه مادر جونم رفت خونشون رفتیم خونه یه چند
دقیقه ای خواب بودی ولییییییییییی بیدار شدی بغضض میکدی و گریه منم شیرت دادمو لالایی
خوندم و خوابوندمت راستشو بگم خودمم گریه کردم
اصلا تحمل بغض و گریتو ندارم
خدارو شکر دیگه گوشات درد نکرد و زودی خوب شد یه هفته بعد هم
گوشواره ای که بابا برات خریده بود برات انداختم خوشگل مامان
مبارکتتتتتتتتتتتتتتت باشه
سر فرصت عکس هم میذارم