حنانه جون حنانه جون ، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره

ღღ یکی یدونه مامان و بابا ღღ

دکتر رفتن حنانه

ادامه پست قبلی   عزیزم سلام   دیروز با بابایی بردیمت دکتر چون شیر نمیخوردی دکتر کلی معاینه کرد و خدارو شکر مشکلی نداشتی سه تا برات دارو نوشت تا سه روز باید بخوریشون تا خوب بشی گفت اگه تا 3 روز شیر خوردنش خوب نشد بیا تا براش آزمایش بنویسم ان شاالله که خوب میشیو احتیاجی به آزمایش نداری فقط این دارو ها که بهت دادن خیلی تلخه اصلا مزشو دوست نداری همه رو میریزی بیرون قربونت برم خوب باید بخوریشون دیگه   دیروز از اونجا که اومدیم هنوز دارو هاتو هم نخورده  بودی ولی شیر بهت دادم خوردی خدارو شکر اصلا از من جدا نمیشدی خدایا این نعمت خوبتو از من نگیر آمیی...
8 شهريور 1392

دو ماهگیت مبارک دخترم

  دختر نازم امروز دو ماهه شدی گلم جدیدا یاد گرفتی دستتو میخوری انگار تازه دستتو کشف کردی قربون اون دستای کوچولوت برم دختر نازم باورم نمیشه 2 ماهه شدی ماشالا بزرگ شدی خیلی زود گذشت این دو ماه فردا میخوام ببرمت برای واکسن خیلییییییییییی نگرانتم اصلا طاقت ندارم نگاه کنم که یه سوزن بزنن تو پات فدای پات بشم خوب چکار کنم به خاطر سلامتی خودته امیدوارم که  اذیت نشی ...
1 شهريور 1392

گوش دخملی

سلام عزیزم وقت نکردم زودتر بنویسم الانم که دارم میتایپم رو پام  هستی میخوای بخوابی هم لالایی میخونم هم مینویسم روز سه شنبه22 مرداد برای ناهار مهمون داشتیم (عمه من و دختر عمه ها و پسر عمه و خانمش و پسر گلشون حسین که 1 ماه و 10 روز از شما بزرگتره ) کلی به مامان خوش گذشت  آخه من خیلی دوسشون دارم هر وقت دختر عمه هامو میبینم کلی باهم میگیمو میخندیم خیلی مهربونن شما هم بزرگ بشی مهربونیشونو درک میکنی غروب شد و هر کاری کردیم که شام بمونن نموندن زودی رفتن  اونا که رفتن مادر جون(مامان  بابا) پیشمون بود گفت میخوای تا من اینجام بریم گوش  حنانه رو سوراخ کنیم من اصلا دلم ن...
1 شهريور 1392

واکسن دو ماهگی

عزیز دلم یکشنبه 20 مرداد بردمت برای واکسن خودم تنها بودم دوست داشتم یکی باهام میومدکه اون شما رو بگیره آخه من طاقتشو نداشتم که تورو تو بغل خودم اذیت کنن خلاصه اینکه نشستم تا نوبتمون شد رفتیم داخل اول خانم بهداشت گفت که بذارمت توی ترازو منم گذاشتمت قربونت برم 5 کیلو و نیم شده بودی بعدس گذاشتمت رو میز که قدتم اندازه بزنه ماشاالله 59 هم قدت بود بعدش خانم بهداشت گفت بشین رو صندلی و شلوارشو در بیار منم نشستم و دگمه های شلوارتو باز کردم قبل از واکسن قطره فلج اطفال ریخت تو دهنت بعد واکسنو آماده کرد و آورد  منم رومو کردم اونطرف که نبینم واکسن و که زد جیغت درومد اله...
26 مرداد 1392

بالاخره دخمل مهربون ما به دنیا اومد خدایا شکرت***

  بعد از یه حامگی سخت و انتظاری سخت اما شیرین بالاخره دخملکم ساعت 30 دقیقه             صبح روز 19 خرداد سال 92 پا به این جهان گذاشت(یعنی 12 و نیم شب)     دخترکم خوش اومدی نمیدونی که با اومدنت چقدر دل منو بابایی رو شاد کردی قربونت   برم   خدای مهربونم نمیدونم چطوری شکر کنم که شکرانتو به جا آورده باشم      خدایا به اندازه تک تک موهای دخترم شکر       خدایا به اندازه تک تک رگ های کوچیکو بزرگ دخترم شکر     خدایا به اندازه تک تک سلول های بدن ...
17 مرداد 1392

شعر های کودکانه

  دخترم ببین چه قنده خوشگله چقدر میخنده پسرا که دزدن دخترمو ندزدن                                                       اعداد زیبا 1 و1و1یکتاپرستی 2و2و2دوستی و راستی 3و3و3 سیمای نیکان 4و4و4 چهره ی پاکان 5و5و5 پند امامان 6و6و6 نور شهیدان 7و7و7 هوش و دیانت 8و8و8 همیشه وحدت 9و9و9 نور قران 10و10 و10 درس...
12 مرداد 1392

لالایی برای دخملم

        دختر خوبم،ناز و عزیزم پسر ریز و تر و تمیزم آفتاب سر اومد،مهتاب می تابه بچه ی کوچیک آروم می خوابه لالالالایی،لالالالایی،لالالالایی،لالالالایی بادوم خونه،پسته ی خندون صورت ماهت،گل تو گلدون چقدرشیرینی،قند تو قندون برات می خونم،از دل و از جون لالالالایی،لالالالایی،لالالالایی،لالالالایی چیک و چیک و چیک،صدای بارون داره می باره از تو آسمون شبنم میزنه رو گل و ریحون خدای خوبم،ممنونم،ممنون تیک و تیک و تیک،ساعت بی تابه خاله قورباغه توی مردابه واسه بچه هاش قصه می خونه خوابشو...
12 مرداد 1392

45 روزگی حنانه

دیروز 45 روزگیت بود و بردمت کنترل قد و وزن مامان قربونت بره ه که بزرگ شدی وزنت 5 کیلو و قدت 56    شده بود انشاالله همیشه صحیح سلامت باشی گل مامان   اصلا نمیدونم این 45 روز چطوری گذشت   ماشاالله هر وقت باهات حرف میزم تو هم میخوای حرف بزنی و یه صداهایی در میاری حتما یه چیزی   میگی دیگه ولی من متوجه نمیشم ایشالا زودی بزرگ میشی و حرف زدنم یاذ   میگیری برای اون روزی که   برای اولین بار بهم بگی مامان لحظه شماری میکنم       عزیزم تو مونس تنهایی من شدی آخه بابایی به خاطر مشغله کاری زیاد خون...
4 مرداد 1392