خاطرات حنانه تو 3 ماهگی
عزیزم از وقتی که رفتی تو 3 ماهگی خنده های قشنگی میکنی اولین
بار برای مامان خنده صدادار کردی قهقهه زدی دوم برای بابا
و
هنوز برای کس دیگه اوجوری نخندیدی برای بقیه هم میخندی ولی نه
اونطور که برای ما میخندی
البته ما هم خودمونو میکشیم اینقدر برات ادا در میاریم
یاد گرفتی دستاتو میخوری بعضی وقتا هر جفتشو
بعضی وقتا هم یکیشو بعضی وقتا هم دونه دونه انگشتاتو میخوری که
میره توی گلوت حالت بد میشه وقتی که مامان پیشت نیست سر و
صدا میکنی صدات که میکنم دنبالم میگردی همش
سرتو اینور و اونور
میکنی منم برای اینکه اذیت نشی میذارمت توی کریر و میبرمت پیش
خودم تا منم به کارام برسم
جدیدا یکی از دوست جونای مامان یه
چیزی بهم یاد داده که با اون روش میخوابونمت یه چیزی هست به اسم
دودو یه پارچه نخی نرم و نازکه که یه عروسک ناز گوشش داره ولی
من یه پارچه توی سیسمونیت بود اونو میندازم روت البته قبلش کاملا
شیر بهت میدم سیرت میکنم یکم باهاش بازی میکنی و میخوریش بعد
خوابت میبره
چند روزه که بهش عادت کردی قربونت برم
وقتی میخوابی
مثل فرشته ها میشی خیلی دوست دارم روز به روز داره به دوست
داشتنم اضافه میشه قربونت برم