شروع سال 93 و اولین عید حنانه
سلام بازم با تاخیر اومدم سال نو رو به همه دوستان عزیزم تبریک میگم و امیدوارم که سال خوبی داشته
باشید
دختر قشنگم امسال اولین عیدت بود و اولین عیدی که شما پیشمون بودی
انشالله 100 سال با هم باشیم امسال عید یه حس قشنگ دیگه داشتم چون
خونواده ای کامل بودیم من و شما و بابایی
و اما عید امسال زیاد جایی نرفتیم 29 اسفند رفتیم خونه پدر جون اینا و سال
تحویلو اونجا بودیم من و شما و بابا و مادر جون و دایی حسین پدر جون هم که به
خاطر کارش نبود یه سفره هفت سین ساده چیدیم و 5 تایی سالمون تحویل شد
ولی بعد سال تحویل همه اومدن دایی ها و خاله ها و بچه هاشون
این 7 روزو اونجا بودیم کلی همونجا گشتیم و خیلی هم خوش گذشت چون
خونمون تنهایی اونجا یه عشقی میکردی برای خودت ولی یه اتفاق بدی افتاد که
مامان خیلی ناراحت شد یه لکه قرمز تو چشمت افتاد روی سفیدی چشمت ما
ندیدیم که کی اینطوری شد بردیمت دکتر گفت ضربه خورده و قطره داد که تا دو
روز بریزیم تو چشمت کم کم قرمزیه رفت الان خوبه خوبه
اونجا خیلی بهمون خوش میگذشت ولی خوب مجبور بودیم برگردیم چون بابایی
میخواست بره سر کار
هفتم برگشتیم خونمون شبش که رفتیم خونه آقاجون اینا همش گریه میکردی و دنبال دوستات میگشتی و
در و نگاه میکردی اونجا هم امیر حسین و زهرا نبودن اون شب مدام گریه کردی تا آخر شب که امیر حسین
اومد بالاخره خندیدی و کلی ذوق کردی ولی تا دو سه روز اول بهونه میگرفتی و دلت میخواست بری بیرون
خلاصه منو دیوونه کردی
و اما سیزده به در به خاطر اینکه شب شهادت حضرت زهرا (س) بود نرفتیم قرار گذاشتیم دسته جمعی یه
جمعه بریم بیرون به جای سیزده به در یه موقع تو دلمون نمونه
شب 15 فروردین که برای من بد ترین شب عمرم بود
اون شب مهمون خونه عمه معصومه بودیم حالا من همیشه به خاطر شما مهمونی هارو دیر میرفتم ولی اون
روز گفتم بذار زودتر برم شاید تونستم کمک عمه معصومت بدم رفتیم اون شب یه کارایی میکردی که خو دتو
تو دل همه جا کرده بودی اون شب برای اولین بار گفتی عمه با انگشتت اشاره میکردی هر چی که
میخواستی ای کارتم نظر همه رو جلب کرده بود مامان قربون اون دستای کوچولوت بره خیلی شیطونی
میکردی اینطرف و اونطرف میرفتی منم همش مواظبت بودم اصلا چشم ازت بر نمیداشتم رفتی آشپز خونه
میاوردمت بیرون گریه میکردی منم اومدم کنارت نشستم با سطل جا برنجی داشتی بازی میکردی و کشوشو
میاوردی بیرون منم گرفتمت بغل برای اینکه گریه نکنی برچسبای روی دیوار و نشونت میدادم فکر کردم به
خاطر اینکه بغلت کردم گریه میکنی یهو دیدم دیوار خونی شده دستتو نگاه کردم دیدم داره چیک چیک خون
میاد داد زدم و گریه میکردم اومدن از بغلم گرفتنت اصلا نفهمیدم کی دستت برید الهی مامان فدات بشه
دست زدم به داخا سطل دیدم توش تیزه مگه خون دستت بند میومد شما هم گریههههههههه رو زخمتو
میگرفتیم که نیاد ولی ولش که میکردیم شرشر خون میومد قربونت برم دیدم نمیشه سریع بابا بردیمت
درمانگاه تا اونجا هم روی زخمتو گرفتم و کلی برات شعر میخوندم ولی آروم نمیشدی رفتیم درمانگاه دستتو
که نشون دادم دیگه خونش بند اومده بود دکتر گفت بخیه میخواد ولی بچست طاقت نداره پانسما فشردش
میکنیم تا دو روز هم بازش نکنین رفتیم اتاق جراحی خانومه اول روش بتادین ریخت جیغت درومد داشتم
میمردم دیگه بستش یه کم آروم شدی و برگشتیم الهی مامانت فدات بشه از اونشب یاد گرفتی میگی جیز
و تا میگیم دستت چی شده نگاه دستت میکنی میگی جیز
ولی پانسمان و میخواستی بکنیش دهنت منم یه جوراب تمیز تو کیفم بود مثل دست کش برات پوشوندم
ولی معلوم بود که ناراحتی بعد دوروز بازش کردم الانم خدارو شکر تقریبا خوب شده
عکساتو بعدا میذارم چون برنامه کم حجم کردنو ندارم