حنانه جون حنانه جون ، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 13 روز سن داره

ღღ یکی یدونه مامان و بابا ღღ

شروع سال 93 و اولین عید حنانه

1393/1/19 19:37
نویسنده : مامان
762 بازدید
اشتراک گذاری

                                                                                                      

http://www.up.98ia.com/images/g81bpvokaxb9v450fsf.gif

 

 

سلام بازم با تاخیر اومدم سال نو رو به همه دوستان عزیزم تبریک میگم و امیدوارم که سال خوبی داشته

باشید

دختر قشنگم امسال اولین عیدت بود و اولین عیدی که شما پیشمون بودی

انشالله 100 سال با هم باشیم امسال عید یه حس قشنگ دیگه داشتم چون

خونواده ای کامل بودیم من و شما و بابایی

و اما عید امسال زیاد جایی نرفتیم 29 اسفند رفتیم  خونه پدر جون اینا و سال

تحویلو اونجا بودیم من و شما و بابا و مادر جون و دایی حسین پدر جون هم که به

خاطر کارش نبود  یه سفره هفت سین ساده چیدیم و 5 تایی سالمون تحویل شد

ولی بعد سال تحویل همه اومدن دایی ها و خاله ها و بچه هاشون

این 7 روزو اونجا بودیم کلی همونجا گشتیم و خیلی هم خوش گذشت چون

خونمون تنهایی اونجا یه عشقی میکردی برای خودت ولی یه اتفاق بدی افتاد که

مامان خیلی ناراحت شد یه لکه قرمز تو چشمت افتاد روی سفیدی چشمت ما

ندیدیم که کی اینطوری شد بردیمت دکتر گفت ضربه خورده و قطره داد که تا دو

روز بریزیم تو چشمت کم کم قرمزیه رفت الان خوبه خوبه

اونجا خیلی بهمون خوش میگذشت ولی خوب مجبور بودیم برگردیم چون بابایی

میخواست بره سر کار

 

 

 هفتم برگشتیم خونمون شبش که رفتیم خونه آقاجون اینا همش گریه میکردی و دنبال دوستات میگشتی و

در و نگاه میکردی اونجا هم امیر حسین و زهرا نبودن اون شب مدام گریه کردی تا آخر شب که امیر حسین

اومد بالاخره خندیدی و کلی ذوق کردی ولی تا دو سه روز اول بهونه میگرفتی و دلت میخواست بری بیرون

خلاصه منو دیوونه کردی

 

و اما سیزده به در به خاطر اینکه شب شهادت حضرت زهرا (س) بود نرفتیم قرار گذاشتیم دسته جمعی یه

جمعه بریم بیرون به جای سیزده به در یه موقع تو دلمون نمونه

شب 15 فروردین که برای من بد ترین شب عمرم بود

 

اون شب مهمون خونه عمه معصومه بودیم حالا من همیشه به خاطر شما مهمونی هارو دیر میرفتم ولی اون

روز گفتم بذار زودتر برم شاید تونستم کمک عمه معصومت بدم رفتیم  اون شب یه کارایی میکردی که خو دتو

تو دل همه جا کرده بودی  اون شب برای اولین بار گفتی عمه با انگشتت اشاره میکردی هر چی که

میخواستی ای کارتم نظر همه رو جلب کرده بود مامان قربون اون دستای کوچولوت بره  خیلی شیطونی

میکردی اینطرف و اونطرف میرفتی منم همش مواظبت بودم اصلا چشم ازت بر نمیداشتم رفتی آشپز خونه

میاوردمت بیرون گریه میکردی منم اومدم کنارت نشستم با سطل جا برنجی داشتی بازی میکردی و کشوشو

میاوردی بیرون منم گرفتمت بغل برای اینکه گریه نکنی برچسبای روی دیوار و نشونت میدادم فکر کردم به

خاطر اینکه بغلت کردم گریه میکنی یهو دیدم دیوار خونی شده دستتو نگاه کردم دیدم داره چیک چیک خون

میاد داد زدم و گریه میکردم اومدن از بغلم گرفتنت اصلا نفهمیدم کی دستت برید الهی مامان فدات بشه 

دست زدم به داخا سطل دیدم توش تیزه مگه خون دستت بند میومد شما هم گریههههههههه رو زخمتو

میگرفتیم که نیاد ولی ولش که میکردیم شرشر خون میومد قربونت برم دیدم نمیشه سریع بابا بردیمت

درمانگاه تا اونجا هم روی زخمتو گرفتم و کلی برات شعر میخوندم ولی آروم نمیشدی رفتیم درمانگاه دستتو

که نشون دادم دیگه خونش بند اومده بود دکتر گفت بخیه میخواد ولی بچست طاقت نداره پانسما فشردش

میکنیم  تا دو روز هم بازش نکنین رفتیم اتاق جراحی خانومه اول روش بتادین ریخت جیغت درومد داشتم

میمردم دیگه بستش  یه کم آروم شدی و برگشتیم الهی مامانت فدات بشه از اونشب یاد گرفتی میگی جیز

و تا میگیم دستت چی شده نگاه دستت میکنی میگی جیز

 

 ولی پانسمان و میخواستی بکنیش دهنت منم یه جوراب تمیز تو کیفم بود مثل دست کش برات پوشوندم

ولی معلوم بود که ناراحتی بعد دوروز بازش کردم الانم خدارو شکر تقریبا خوب شده

 

عکساتو بعدا میذارم چون برنامه کم حجم کردنو ندارم

 

پسندها (1)

نظرات (4)

مامان ریحان
20 فروردین 93 11:40
سلام مامان مهربون سال نو مبارکآخی حنانه کوچولو، خدا رو شکر که دستش خوب شدهحنانه جونی مراقب خودت باش عزیزم
مامان
پاسخ
ممنون گلم سال نو شما هم مبارک چشم خاله جونم
مامان فاطمه
22 فروردین 93 17:23
الهی بمیرم چقده دخملمون اذیت شدهمامانی بیشتر صدقه بدین واسه حنانه جون. منتظر عکسای خوشگل خانوم هستیم
مامان
پاسخ
خدا نکنه عزیزم باشه حتما
مامان حنانه زهرا
23 فروردین 93 14:05
عیدت مبارک خوشگل خاله.ماشالله چقدر عوض شدیا
مامان
پاسخ
عید شما هم مبارک ممنون
آرزو -مامان آرمینا
24 فروردین 93 22:56
آخی خاله قربونت بشه.چقدر دلم سوخت . اشکم دراومد بیشتر از همه برای شما مامان خانمی . حنانه جوون که یادش میره اما همیشه با یادآوریش دل شما خون میشه.بماند که چی کشیدید اون لحظه خدا روشکر که الان خوبه . ان شالله دیگه از این اتفاقهای بد نیوفته دخمل طلامون همیشه سالم و شاداب باشهو مامان مهربونشون هم راضی و خوشحال
مامان
پاسخ
انشالله