احوالات حنانه در ماه نهم
دختر خوشگلم این روزا خیلی سرم شلوغه از یه طرف کارای عید از طرف
دیگه هم اینکه شما خیلی شیطون بلا شدی در عین حال بسیار بسیار
وابسته الانم چون صبح زود بیدار شده بودی و رفته بودیم بیرون خیلی
خسته شدی و خوابیدی منم کارامو کردم گفتم بیام وبلاگتو بروز کنم
اول از همه اینکه وقتی میخوام بهت غذا بدم یا پوشکتو عوض کنم فرار
میکنی از یه جهت خوشم میاد که بازی میکنی از یه جهتم عصبانیم
میکنی چند روزیه که بد غذا شدی ناز میکنی برای مامان قربونت برم
خیلی نگرانم آخه برای چکاب 8 ماهگی بردمت
وزنت 7500 بود قدت و دور سرت خوب بود میگن به خاطر جنب و جوش
زیادته نمیدونم ولی خدارو هزاران مرتبه شکر که سالمی عزیزم انشالله
زودی تپلی میشی
و اما اینکه کنار مبلا وایمیستی و دستتو میگیری و راه میری ولی من و بابا
که میخوایم نگهت داریم که بدون کمک وایستی سریع میشینی یه کم
میترسی دس دسی و بای بای بلد بودی ولی بای بای و یادت رفته
دیروز خیلی واضح گفتی بابا ماما
دیروز داشتی تو روروئک میپریدی بالا و پایین خیلی به شدت که یکی از
بنداشم پاره شد منم با شوخی گفتم بذار سالم بمونه برای داداشت که
هنوز به دنیا نیومده که قصد داریم اگه خدا بهمون یه پسر بده اسمشو بذاریم محمد منم هی صدا کردم محمد که ببینم چکار می کنی که یه
دفعه خیلی اتفاقی گفتی محم خیلی ذوق کردم برات فدات بشه مامان
و دیگه اینکه 24 بهمن تولد مامان بود و بابا یه کیک گرفت و یه جشن 3
نفره گرفتیم
همون روز بابا برات یه تاب خرید که خیلی دوسش داری هر وقت میگم
تاب تاب عباسی سریع اونجا رو نگاه میکنی
هر وقت میگم آب میخوری سریع آشپز خونه رو نگاه میکنی و هر وقتم
میگم بابا در ورودی رو نگاه میکنی
6 اسفند دایی اینا و خاله اینا اومدن کلی بهت خوش گذشت رفتیم شهر
بازی پروما با اینکه نمیتونستی تنهایی تو وسایل بشینی ولی چون همه
جا رنگی رنگی بود خوشت میومد
اینم یه مدل خوابیدن